۷/۲۱/۱۳۸۸

ميتولوژی آزادی

انسان با هرچه که آزادی او را محدود کند، مشکل دارد. اصلا آدم (شوهر حوا) روی همين جريان محدودسازی با آفريننده‌ درگيری اساسی پيدا کرد، يعنی با خود خدا درافتاد! (البته در اين ميان نباید نقش حوا را ناديده گيرفت) عجيب اين‌که خدا خشمگين می‌شود! خدا آدم را خوب می‌شناسد، خودش او را ساخته و پرداخـته‌ اسـت، مگر نه ايـن‌که از روان خويـش در آدم دميد، شايد این روان آزادیخواه آفرينش است که محرک اصلی آدم به سوی آزادیست. به هر روی آزادی هم نرخی دارد و آن را بايد پرداخت کرد، آدم این کار را کرد و بهـشـت بـریـن را با آزادی تـاخـت زد و... در این معامـله خـوبان کمـتر ضرر کنند. حافـظ
 :دراین باره سرودها دارد
 پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
نا خـلـف باشـم اگر مـن به جـوی نـفروشم
یا
نه من از پرده تقوا بدر افتادم و بس
پـدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت

۷/۱۸/۱۳۸۸

خدا شناسی




من خدا را می شناسم
در میان آشنایان و غریبان،
آن که می خواند سرود دوست داری

من خدا را می شناسم
بین گلها بلبلی آواز می خواند،
چه زیبا، شاید از درد جدایی

من خدا را می شناسم
امریکا، دراروپا، افریقا، شاید هم چین،
مرد ماهیگیر و دامش پر زماهی


من خدا را می شناسم
بین مردم خوب نگاه کن تا ببینی،
او گدایی پُر ز پول ست، یا که پولدار گدایی

من خدا را می شناسم
.........


۷/۱۵/۱۳۸۸

شاهنامه فردوسی

 
نامه ی پور هرمزد شاه رستم فرخزاد سردار ایرانی به برادرش
 
چـوبـخـت عـرب برعـجـم چـیـره گشت

هـــمـی بـخـت سـاسـانـیـان تـیره گشـت
پـرآمــد زشـاهــان جــهــان را قــفــیــز*
نـهـان شــد زرو گـشت پــیــدا پـشـــیـز
هـمان زشـت شـدخوب وشدخوب زشت
شــده راه دوزخ پـــدیـــد از بـــهـــشــت
دریـغ آن سـروتـاج واورنـگ وتخـت
دریـغ آن بـزرگـی و آن فـــر و بـخـت
که این خـانه از پادشـاهـی تهـی سـت
نـه هـنـگام پـیـروزی و فـرهـی ســت
بــر ایـــرانـیـان زار و گـریـان شــدم
ز سـاسـانــیــان نــیــز بـریـان شـــدم
کـزیـن پـس شــکســت آیــد از تـازیان
سـتــاره نـــگــردد مــگر بـــــر زیــان
بــریــن ســـالــیــان چــار صـد بگـذرد
کـزیـن تـخـمـه گــیـتـی کـسـی نـسـپـرد
چو بـســیـار از ایــن داسـتـان بـگــذرد
کـســی ســـــوی آزادگــان نــنـــــگــرد
تــبــه گــــــردد ایــن رنــج هــای دراز
نـشـیـبـی دراز اسـت و پـیــشـش فـراز
چـنـان چـیـره گـردد غـم و رنج و شور
کـه شــادی بـه هـنــگــام بـــهــرام گـور
نه جشن ونه رامش نه کـوشـش نـه کام
بـه کـوشــش زهـرگــونــه ســازنــد دام
پــدر بـــا پـــســـر کـــیـــن ســیــم آورد
خــورش کــشک و پوشـش گلـیـم آورد
بـپــوشــنـد از ایــشـان گـروهـی سـیـاه
ز دیـــبــا نــهــنــد از بــر ســر کــــلاه
بـرنـجـد یـکی، دیـگـــری بـــر خــورد
بــه داد و بــه بـخـشـش کـسی نـنــگرد
............................................




* قـفـیـز= پیمانه

خداوند جان و خرد

به نـام خــداونـد جان و خرد
 کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
 خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
 فـروزنـده مـاه و ناهـید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست
 نگارنـده‌ی بـر شـده پـیـکرسـت
به بـیـنندگان آفـریـنـنـده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نـیـابـد بـدو نـیـز انـدیــشــه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
 نــیــابــد بـــدو راه جـــان و خـــرد
خرد گر سخن برگزیند همی
 همان را گـزیـند که بـیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
 مـیـان بـنـدگـی را بـبـایـدت بـسـت
خرد را و جان را همی سنجد اوی
 در اندیشه‌ی سختـه کـی گـنـجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان
 سـتـود آفـریـنـنـده را کـی توان
به هستیش باید که خستو شوی
 ز گـفـتـار بـی‌کار یکـسـو شـوی
پـرسـتنـده باشـی و جـوینـده راه
 به ژرفی به فرمانـش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
 ز دانش دل پیر بـرنـا بود
از این پرده برتر سخن‌گاه نیست
 ز هستی مر اندیشه را راه نیست